*بسم الله*
حال یکی از مجروحا خیلی بد بود،رگ هایش پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
دکتر او را دید به من گفت بیاورمش اتاق عمل.
"من آن زمان چادر به سر داشتم."
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم،
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت:
((من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم))
چادرم در مشتش بود که شهید شد...
پ.ن:
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
....
شهید مهربان... شهید غیور...
کجایی ببینی که عده ای این روزها آرمان هایت را مصادره کردند...
ادعای دوست داشتنت را دارند اما حاضر نیستند راهت را ادامه دهند... حتی حاضر نیستند اقرار کنند که تو بزرگ تر از آن بودی که برای یک مشت خاک بروی ...
آدم های کوچک تاب روح بلند تو را ندارند ... اما به برکت خون شما همچنان زیر سایه ی حضرت زهراییم...
بی بی جان:
شکر خدا که سایه ی تو بر سر من است
چادر حجاب نیست فقط، یادگار توست...